حجمی که در گوشهی گالری، همچون یک هیولا آرمیده، همانقدر که نوآورانه و تکاندهنده است، بلندپرواز نیز هست. نوآورانه است زیرا خواسته حجم را به واسطهی تکرار یک عنصر و افزایش گامبهگام پیچیدگیها ایجاد کند. تکاندهنده است زیرا همچون بسیاری دیگر از کارهای آرتیست، تا سر حد ممکن به ایدهی کانونی مرگ، زوال، نابودی، فروپاشی و انحطاط نزدیک میشود. انگار در ذهن او، هنوز ردی از تئوری معروف «آشوب» وجود دارد. پرواز یک پروانه در آفریقا میتواند منجر به توفانی در آمریکا شود. اما چه میشود اگر این آشوب جهانی را تا جای ممکن، کوچک و مینیاتوری کنیم؟ پروانه بدل به یک میخ شود و طوفان تبدیل به یک اسب. و در این تبدیل و تحول سورئالیستی، قصد خود را در نمایش آشوب این جهان بیبنیاد، با شدت بیشتری دنبال کنیم؟ ما همه به هم ربط داریم؛ اما انگار چرخ زمانه طوری چرخیده که جای مشارکت فعال در ساختن جهان، کمر به نابودی آن بستهایم. تصویر اسب مرده و سَقَطشده، تصویری کهنالگویی و رایج در قصههای قدیم و جدید جهان است. اگر از اسب بیفتی، ممکن است از اصل بیفتی، اما اگر اسبت بیفتد، بدان که نحوست به زندگیات راه یافته...
و حالا بیتا، حجمی بزرگ از اسبی مرده و وارونه با نام بامسمای «در فثدان آن میخ» آفریده که جابهجا بر میخها مصلوب شده است. آیا مسیح هزارپاره را در گردونهی سرسامآور تناسخ دیدن دشوار است؟ شاید در مقام استعاره، این تنها وظیفهی هنرمند مدرن است. تجسم زوال الهیاتی در پیکربندی زیباشناختی. چیست آن نقیضهی مدرنیستی که دستمایهی کار بیتا قرار گرفته: «در فقدان میخ، نعل بیفایده بود/ در فقدان نعل، اسب سرنگون شد/ در فقدان اسب، سوارکار به خاک افتاد/ در فقدان سوارکار، پیام از دست رفت/ در فقدان پیام، نبرد شکست خورد/ در فقدان نبرد، سرزمین تباه شد/ و همه و همه از فقدان آن میخ.» به طنین این کلمات توجه کنید: فقدان، سرنگونی، ازدسترفتن، شکست خوردن، تباهی... در جهان وارونهی بیتا فیاضی، حجمهای بزرگ تکاندهنده، از نقطهی نامرئی و نادیدنی آغاز میشوند. و کار او ذرهبین انداختن بر این نقاط آغازین است: میخی که سرزمینی را تباه کرد... این سرزمین همان قلمرو آکنده از راههای هموار بود که اسبها و سواران را سر شوق میآورد.
این تنها جهان مفهومی و تکنیکی اثر نیست که ببینده را در خود غرق میکند. در دوسالانهی ونیز امسال، بخش مهمی از آثار به حجمهایی اختصاص داشت که ایدهی مرکزی خود را بر اساس «تراکم» و «انباشت» اجزای نامتجانس بنا نهاده بودند. آیا در این گرایش آرتیستهای جهانی امروز، که به جای پیوستگی و همگرایی عناصر بر گسستگی و واگرایی تأکید دارند، حقیقتی جهانی نهفته است؟ آیا جهان امروز، از پس جنگها و تنشهای بنیانکن و عروج دوبارهی ارتجاع سیاسی، سیمای خود را در قامت این هیولاهای تکهپاره باز نمیشناسد؟ ما واقعا سوار کدام زین هستیم و کدام یال و مهمیز را در دست گرفتهایم؟
در کار بیتا، تصویر هیچ آرمانشهری بازشناختی نیست؛ جز خود و گروه جوانش که این کار نوآور، تکاندهنده و بلندپرواز را بر پا ساختهاند... باشد که دنیای وحشی و دیوانه، میخ و اسب را برای رساندن پیام به نبرد بخواهد و سرزمینها، رؤیاهای بزرگشان را از سر بگیرند؛ هرچند همه باید بدانیم اکنون بر زمین مسموم و آکنده از اجساد، قدم برمیداریم و هر لحظه ممکن است کابوسها را با رؤیاها اشتباه بگیریم...